پنجشنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۸

قصيده ای از سعدی



توانگری نه به مالست پیش اهل کمال *** که مال تا لب گورست و بعد از آن اعمال

من آنچه شرط بلاغست با تو می‌گویم *** تو خواه از سخنم پند گیر و خواه ملال

محل قابل و آنگه نصیحت قائل *** چو گوش هوش نباشد چه سود حسن مقال

به چشم و گوش و دهان آدمی نباشد شخص *** که هست صورت دیوار را همین تمثال

نصیحت همه عالم چو باد در قفس است *** به گوش مردم نادان چو آب در غربال

دل ای حکیم درین معبر هلاک مبندر *** که اعتماد نکردند بر جهان عقال

مکن به چشم ارادت نگاه در دنیا *** که پشت مار به نقش است و زهر او قتال

نه آفتاب وجود ضعیف انسان را *** که آفتاب فلک را ضرورتست زوال

چنان به لطف همی پرورد که مروارید *** دگر به قهر چنان خرد می‌کند که سفال

برفت عمر و نرفتیم راه شرط و ادب *** به راستی که به بازی برفت چندین سال

کنون که رغبت خیرست زور طاعت نیست *** دریغ زور جوانی که صرف شد به محال

زمان توبه و عذرست و وقت بیداری *** که پنج روز دگر می‌رود به استعجال

کنون هوای عمل می‌زند کبوتر نفس *** که دست جور زمانش نه پر گذاشت نه بال

چنان شدم که به انگشت می‌نمایندم *** نماز شام که بر بام می‌روم چو هلال

وصال حضرت جان‌آفرین مبارک باد *** که دیر و زود فراق اوفتد درین اوصال

به زیر بار گنه گام برنمی‌گیرم *** که زیر بار به آهستگی رود حمال

چنین گذشت که دیگر امید خیر نماند *** مگر به عفو خداوند منعم متعال

بزرگوار خدایا به حق مردانی *** که عارفان جمیل‌اند و عاشقان جمال

مبارزان طریقت که نفس بشکستند *** به زور بازوی تقوی و للحروب رجال

یقدسون له بالخفی والاعلان *** یسبحون له بالغدو والاصال

مراد نفس ندادند ازین سرای غرور *** که صبر پیش گرفتند تا به وقت مجال

قفا خورند و ملامت برند و خوش باشند *** شب فراق به امید بامداد وصال

به سر سینه این دوستان علی‌التفصیل *** که دست گیری و رحمت کنی علی‌الاجمال

رهی نمی‌برم و چاره‌ای نمی‌دانم *** بجز محبت مردان مستقیم احوال

مرا به صبحت نیکان امید بسیارست *** که مایه‌داران رحمت کنند بر بطال

بود که صدرنشینان بارگاه قبول *** نظر کنند به بیچارگان صف نعال

توقعست به انعام دائم‌المعروف *** ز بهر آنکه نه امروز می‌کند افضال

همیشه در کرمش بوده‌ایم و در نعمش *** از آستان مربی کجا روند اطفال؟

سؤال نیست مگر بر خزائن کرمش *** سؤال نیز چه حاجت که عالمست به حال

من آن ظلوم جهولم که اولم گفتی *** چه خواهی از ضعفا ای کریم و از جهال

مرا تحمل باری چگونه دست دهد *** که آسمان و زمین برنتافتند و جبال

ثنای عزت حضرت نمی‌توانم گفت *** که ره نمی‌برد آنجا قیاس و وهم و خیال

ختام عمر خدایا به فضل و رحمت خویش *** به خیر کن که همینست غایةامال

بر آستان عبادت وقوف کن سعدی *** که وهم منقطعست از سرادقات جلال

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر